نامه هائي منتشر نشده از سهراب سپهري
آقاي رضا قاسمي در بخشي از سايت خود، مجموعه دوات رو قرار داده كه در آن برخي از كارهاي ادبي قابل توجه و انتخابي شان رو لينك ميده و يا بطور كامل منتشر مي كنه. اين قسمت از سايت آقاي قاسمي بخشي هست كه ميشه در آن مطالب ادبي جالبي رو مشاهده كرد.
ديشب با لينكي در دوات روبرو شدم كه حكايت از شش نامه منتشر نشده از سهراب سپهري داشت. من با اجازه آقاي قاسمي و همچنين سايت مربوطه كه اين نامه ها رو منتشر كرده، نه تنها آدرس آنها رو در اينجا وارد مي كنم، بلكه مايليم يكي از نامه هاي سهراب رو هم در اينجا بيارم. در اين نامه وي اشاره اي جالب داره در مورد تفاوت تاثيري كه نگاه مستقيم به پديده ها و پيرامون خود در جان انسان باقي ميذاره با تصاويري كه از طريق عملكرد انديشه و ذهن انسان شكل گرفته شده و ما به جذب آن عادت كرده ايم. در همين راستا به خواندن كتاب و تاثيري كه چنين عملي در امور روزمره زندگي ما باقي گذاشته، اشاره مي كنه.
دوات رو ميتونيد در اين آدرس باز كنيد.
نامه ها نيز در اين آدرس قرار دارند:

نامه ششم از مجموعه نامه ها:
تهران‌ - 14 شهريور 1341

دوست‌ عزيزم‌ نامه‌هاي‌ پي‌ در پي‌ رسيد به‌ نشاني‌ خانه‌اي‌ كه‌ اينك‌ از ما تهي‌ است‌ پدرم‌مرد و ما جابجا شديم‌. مرگ‌ پدر مرا از من‌ باز نگرفت‌. آسان‌ خود را در آرامش‌ خويش‌ باز يافتم‌.زندگي‌ ما تكه‌اي‌ است‌ از هم‌آهنگي‌ بزرگ‌، بايد به‌ دگرگوني‌هاي‌ اين‌ تكه‌ تن‌ بسپاريم‌. پدرم‌ دربستر خود مي‌ميرد، و زنبوري‌ در حوض‌ خانه‌. وقتي‌ به‌ همدردي‌ بزرگ‌ دست‌ يافتيم‌،بستگي‌هاي‌ نزديك‌ جاي‌ خود را به‌ پيوندهايي‌ همه‌ جاگير مي‌دهد. آن‌ روزها كه‌ همه‌خويشاوندان‌ در خانه‌ ما بودند، و چشم‌ها تر بود، من‌ در «ناظم‌آباد» تنها در دره‌ها مي‌گشتم‌،خود را با همه‌ چيز هماهنگ‌ مي‌ديدم‌. گاه‌ مي‌شد كه‌ مي‌خواستم‌ همه‌ گياهان‌ را ببويم‌، دردرخت‌ها فرو روم‌، سنگ‌ها را در خود بغلطانم‌. درون‌ من‌ خندان‌ و زيبا بود. اندوه‌ تماشا، كه‌پيشترها از آن‌ حرف‌ مي‌زدم‌، كنار رفته‌ بود، و جاي‌ آن‌ چيزي‌ نشسته‌ بود كه‌ از آن‌ مي‌توان‌ به‌تراوش‌ بي‌واسطة‌ نگاه‌ تعبير كرد. در تاريك‌ روشن‌ صبح‌، از كوهها بالا مي‌رفتم‌، در مهتاب‌ به‌سردي‌ شاخ‌ و برگها دست‌ مي‌زدم‌. شب‌ هنگام‌، صداي‌ رودخانه‌ از روزنه‌هاي‌ خوابم‌مي‌گذشت‌. گاه‌ گرته‌هاي‌ بر مي‌داشتم‌. در طرح‌هاي‌ من‌ سنگ‌ و گياه‌ فراوان‌ است‌. من‌ سنگ‌هارا دوست‌ دارم‌. انگار در پناه‌ سنگ‌، مي‌توان‌ در كمين‌ ابديت‌ نشست‌ آنجا با درخت‌هاي‌تبريزي‌ سخت‌ يكي‌ شدم‌. اندام‌ تبريزي‌ با خميدگي‌ و شيب‌ تپه‌ها خوب‌ مي‌خواند. اززاغچه‌ها كمي‌ رنجيده‌ام‌، يكدم‌ آرام‌ نمي‌گيرند. تا مي‌روي‌ طرح‌ سر و سينه‌شان‌ را بريزي‌، درمي‌روند. در نقاشي‌هاي‌ هرات‌، نقش‌ زاغچه‌ها دقيق‌ و زيباست‌. اما از زندگي‌ تهي‌ است‌. پرنده‌نقاشي‌ شده‌ بايستي‌ بيرون‌ از زمان‌ بپرد. همچنانكه‌ گل‌ نقاشي‌ شده‌ بايد در ابديت‌ روييده‌باشد. در هنر چه‌ چيزها كه‌ سنگ‌ نمي‌شود.
من‌ هميشه‌ در تهي‌ نقاشيهايم‌ پنهانم‌، صداي‌ من‌ از آنجا رساتر بگوش‌ مي‌رسد. درتهي‌ها نگاه‌ از پرواز خود باز نمي‌ماند، اما پري‌ها جزيره‌هاي‌ روي‌ آب‌ اند. نگاه‌ آنجا مي‌نشيند،و نيز انگار در تهي‌، هنوز چيزها شكل‌ نگرفته‌اند، هنوز شور آفرينش‌ در گردش‌ است‌. هر چيزساخته‌ و پرداخته‌ سردي‌ مي‌آورد. همه‌ نقاشي‌هاي‌ دنيا را كه‌ رويهم‌ بگذاريم‌، به‌ اندازة‌ سنگ‌كنار جاده‌ حقيقت‌ ندارند. هرگز زيبايي‌ آنها به‌ زيبايي‌ لرزش‌ انگشتان‌ يك‌ دست‌ نمي‌رسد. درساخته‌هاي‌ هنري‌، حقيقت‌ و زيبايي‌ از جوشش‌ افتاده‌اند، سنگ‌ شده‌اند.
صدبار در شعرهاي‌ خود واژه‌ «گل‌» را به‌ كار برده‌ايم‌، اما زيبايي‌ ديناميك‌ گل‌ را هيچگاه‌با خود به‌ فضاي‌ شعر نياورده‌ايم‌. من‌ هر وقت‌ طراوت‌ پوست‌ درخت‌ چنار را زير دستم‌احساس‌ مي‌كنم‌ همان‌ اندازه‌ سربلندم‌ كه‌ ملت‌ها به‌ داشتن‌ شاهكارهاي‌ هنري‌. دستي‌ كه‌مي‌رود تا ميوه‌اي‌ را از شاخه‌ بچيند، زيبايي‌ و حقيقي‌ چنان‌ نيرومند و رها مي‌آفريند كه‌ در هرقالب‌ هنري‌اش‌ بريزي‌، قالب‌ را در هم‌ مي‌شكند، هر اندازه‌ رهاتر به‌ تماشا رويم‌ به‌ «ساختن‌»مي‌گراييم‌. هنر درنگ‌ ما است‌، نقطه‌اي‌ است‌ كه‌ در آن‌ تاب‌ سرشاري‌ را نياورده‌ايم‌، لبريزشده‌ايم‌. نيمه‌ راه‌ دريافت‌، گريز مي‌زنيم‌، و با آفرينش‌ هنري‌ خستگي‌ در مي‌كنيم‌. مردمان‌ بدين‌گريز زيبا به‌ ديده‌ ستايش‌ مي‌نگرند، زيراكه‌ به‌ چارچوب‌ها خو گرفته‌اند و زيبايي‌ بي‌مرز ازدريافت‌ آنان‌ به‌ دور است‌.
در «ناظم‌ آباد» تنهايي‌ من‌ از چيزهاي‌ هم‌ آهنگ‌ پر بود. چيزي‌ نمي‌خواستم‌، و دست‌ من‌همواره‌ پر مي‌شد. مهرباني‌ هستي‌ از همه‌ جا مي‌تراويد، نوازشي‌ پنهان‌ همه‌ چيز را در بر گرفته‌بود. گاوي‌ كه‌ در يونجه‌زار مي‌چريد، چنان‌ در گردش‌ هستي‌ رها بود كه‌ با رهايي‌ خودبستگي‌هاي‌ خانوادگي‌ مرا سست‌ مي‌كرد. در دامنه‌ها، تا بخواهيد لاله‌ فراوان‌ بود. گياهي‌ ديدم‌كه‌ سراپا آبي‌ بود و چون‌ چندتاي‌ آن‌ را از دور مي‌ديدي‌، مي‌پنداشتي‌ تكه‌اي‌ از صبح‌ را روي‌زمين‌ انداخته‌اند. به‌ هنگام‌ بامداد، گلهاي‌ كاسني‌ چنان‌ جلوه‌ داشتند كه‌ نهاني‌ترين‌ آينه‌هاي‌احساس‌ را پر مي‌كردند. گاه‌ زيبايي‌ چنان‌ به‌ ما نزديك‌ مي‌شود كه‌ از تار و پود هستي‌ نيزمي‌گذرد و در ما سرازير مي‌شود. بايد هميشه‌ چنين‌ باشد. سالها پيش‌ در بيابان‌هاي‌ شهرخودمان‌ زير درختي‌ ايستاده‌ بودم‌، ناگهان‌ خدا چنان‌ نزديك‌ آمد كه‌ من‌ قدري‌ عقب‌ رفتم‌.مردمان‌ پيوسته‌ چنين‌اند تماشاي‌ بي‌واسطه‌ و رو در رو را تاب‌ نمي‌آورند، تنها به‌ نيمرخ‌ اشياءچشم‌ دارند.
ديشب‌ در حياط‌ خانه‌ نشسته‌ بودم‌ و KRISHNAMLIRTIE را مي‌خواندم‌. او ازديدن‌ يكراست‌ و روياروي‌ سخن‌ مي‌راند، از همان‌ چيزي‌ كه‌ سالهاست‌ ميان‌ دريافت‌هاي‌ زنده‌من‌ نشسته‌ پيش‌ از آنكه‌ اين‌ كتاب‌ به‌ دست‌ من‌ افتد، نامي‌ از او نشنيده‌ بودم‌، اما در اين‌ كتاب‌بسياري‌ از گفته‌هاي‌ مرا باز گفته‌ است‌. روشن‌ بيني‌ او پرده‌ها را با اطميناني‌ زيبا كنار مي‌زند.
چندي‌ پيش‌ كتابي‌ خواندم‌ به‌ نام‌ "L'EVOLUTION FUTURE DEI'HUMANITE" اين‌ كتاب‌، آميزه‌اي‌ است‌ از سه‌ تا از كتاب‌هاي‌ AUFOBINDO. كتاب‌«مذاهب‌ هند» را هنوز دست‌ نگرفته‌ام‌. اين‌ روزها كمتر مي‌خوانم‌. با كتاب‌ خواندن‌ چندان‌همراه‌ نيستم‌. هنگامي‌ كتاب‌ مي‌خوانيم‌ كه‌ در حاشيه‌ روح‌ خودمان‌ هستيم‌. برخورد ما با كتاب‌زماني‌ دست‌ مي‌دهد كه‌ شور نگاه‌ كردن‌ را از دست‌ داده‌ايم‌. هرگز در چهرة‌ مردي‌ كه‌ سر دركتاب‌ دارد طراوت‌ نديدم‌. ساخته‌هاي‌ ذوق‌ و انديشه‌ بشر، همه‌ در كرانه زندگي‌ هياهو به‌ راه‌انداخته‌اند، وگرنه‌ ميان‌ جريان‌، ما با جريان‌ يكي‌ شده‌ايم‌ و صدايي‌ نيست‌.
ديري‌ است‌ بيشتر وقت‌ خود را در خانه‌ مي‌گذرانم‌. از برخوردهاي‌ با اين‌ و آن‌ كاسته‌ام‌.اگر ياران‌ مثل‌ درخت‌ بيد خانه‌ ما كم‌ حرف‌ بودند، هر روز به‌ ديدنشان‌ مي‌رفتم‌. گاه‌ يك‌ قطره‌آب‌ كه‌ روي‌ دست‌ ما مي‌افتد از همه‌ ديدارها زنده‌تر است‌. براي‌ طراحي‌ چند روزي‌ را به‌كوهستان‌ خواهم‌ رفت‌. و پس‌ از بازگشت‌، ميان‌ رنگهاي‌ خودم‌ خواهم‌ نشست‌.

... همه‌ چشم‌ براهتان‌ هستيم‌، برگرديد، در غرب‌ خوبي‌ نيست‌.

سهراب‌



* عکس های فوق از سايت www.sohrabsepehri.com اخذ شده است.

[+/-] show/hide this post

۸.۱.۸۳

نامه هائي منتشر نشده از سهراب سپهري
آقاي رضا قاسمي در بخشي از سايت خود، مجموعه دوات رو قرار داده كه در آن برخي از كارهاي ادبي قابل توجه و انتخابي شان رو لينك ميده و يا بطور كامل منتشر مي كنه. اين قسمت از سايت آقاي قاسمي بخشي هست كه ميشه در آن مطالب ادبي جالبي رو مشاهده كرد.
ديشب با لينكي در دوات روبرو شدم كه حكايت از شش نامه منتشر نشده از سهراب سپهري داشت. من با اجازه آقاي قاسمي و همچنين سايت مربوطه كه اين نامه ها رو منتشر كرده، نه تنها آدرس آنها رو در اينجا وارد مي كنم، بلكه مايليم يكي از نامه هاي سهراب رو هم در اينجا بيارم. در اين نامه وي اشاره اي جالب داره در مورد تفاوت تاثيري كه نگاه مستقيم به پديده ها و پيرامون خود در جان انسان باقي ميذاره با تصاويري كه از طريق عملكرد انديشه و ذهن انسان شكل گرفته شده و ما به جذب آن عادت كرده ايم. در همين راستا به خواندن كتاب و تاثيري كه چنين عملي در امور روزمره زندگي ما باقي گذاشته، اشاره مي كنه.
دوات رو ميتونيد در اين آدرس باز كنيد.
نامه ها نيز در اين آدرس قرار دارند:

نامه ششم از مجموعه نامه ها:
تهران‌ - 14 شهريور 1341

دوست‌ عزيزم‌ نامه‌هاي‌ پي‌ در پي‌ رسيد به‌ نشاني‌ خانه‌اي‌ كه‌ اينك‌ از ما تهي‌ است‌ پدرم‌مرد و ما جابجا شديم‌. مرگ‌ پدر مرا از من‌ باز نگرفت‌. آسان‌ خود را در آرامش‌ خويش‌ باز يافتم‌.زندگي‌ ما تكه‌اي‌ است‌ از هم‌آهنگي‌ بزرگ‌، بايد به‌ دگرگوني‌هاي‌ اين‌ تكه‌ تن‌ بسپاريم‌. پدرم‌ دربستر خود مي‌ميرد، و زنبوري‌ در حوض‌ خانه‌. وقتي‌ به‌ همدردي‌ بزرگ‌ دست‌ يافتيم‌،بستگي‌هاي‌ نزديك‌ جاي‌ خود را به‌ پيوندهايي‌ همه‌ جاگير مي‌دهد. آن‌ روزها كه‌ همه‌خويشاوندان‌ در خانه‌ ما بودند، و چشم‌ها تر بود، من‌ در «ناظم‌آباد» تنها در دره‌ها مي‌گشتم‌،خود را با همه‌ چيز هماهنگ‌ مي‌ديدم‌. گاه‌ مي‌شد كه‌ مي‌خواستم‌ همه‌ گياهان‌ را ببويم‌، دردرخت‌ها فرو روم‌، سنگ‌ها را در خود بغلطانم‌. درون‌ من‌ خندان‌ و زيبا بود. اندوه‌ تماشا، كه‌پيشترها از آن‌ حرف‌ مي‌زدم‌، كنار رفته‌ بود، و جاي‌ آن‌ چيزي‌ نشسته‌ بود كه‌ از آن‌ مي‌توان‌ به‌تراوش‌ بي‌واسطة‌ نگاه‌ تعبير كرد. در تاريك‌ روشن‌ صبح‌، از كوهها بالا مي‌رفتم‌، در مهتاب‌ به‌سردي‌ شاخ‌ و برگها دست‌ مي‌زدم‌. شب‌ هنگام‌، صداي‌ رودخانه‌ از روزنه‌هاي‌ خوابم‌مي‌گذشت‌. گاه‌ گرته‌هاي‌ بر مي‌داشتم‌. در طرح‌هاي‌ من‌ سنگ‌ و گياه‌ فراوان‌ است‌. من‌ سنگ‌هارا دوست‌ دارم‌. انگار در پناه‌ سنگ‌، مي‌توان‌ در كمين‌ ابديت‌ نشست‌ آنجا با درخت‌هاي‌تبريزي‌ سخت‌ يكي‌ شدم‌. اندام‌ تبريزي‌ با خميدگي‌ و شيب‌ تپه‌ها خوب‌ مي‌خواند. اززاغچه‌ها كمي‌ رنجيده‌ام‌، يكدم‌ آرام‌ نمي‌گيرند. تا مي‌روي‌ طرح‌ سر و سينه‌شان‌ را بريزي‌، درمي‌روند. در نقاشي‌هاي‌ هرات‌، نقش‌ زاغچه‌ها دقيق‌ و زيباست‌. اما از زندگي‌ تهي‌ است‌. پرنده‌نقاشي‌ شده‌ بايستي‌ بيرون‌ از زمان‌ بپرد. همچنانكه‌ گل‌ نقاشي‌ شده‌ بايد در ابديت‌ روييده‌باشد. در هنر چه‌ چيزها كه‌ سنگ‌ نمي‌شود.
من‌ هميشه‌ در تهي‌ نقاشيهايم‌ پنهانم‌، صداي‌ من‌ از آنجا رساتر بگوش‌ مي‌رسد. درتهي‌ها نگاه‌ از پرواز خود باز نمي‌ماند، اما پري‌ها جزيره‌هاي‌ روي‌ آب‌ اند. نگاه‌ آنجا مي‌نشيند،و نيز انگار در تهي‌، هنوز چيزها شكل‌ نگرفته‌اند، هنوز شور آفرينش‌ در گردش‌ است‌. هر چيزساخته‌ و پرداخته‌ سردي‌ مي‌آورد. همه‌ نقاشي‌هاي‌ دنيا را كه‌ رويهم‌ بگذاريم‌، به‌ اندازة‌ سنگ‌كنار جاده‌ حقيقت‌ ندارند. هرگز زيبايي‌ آنها به‌ زيبايي‌ لرزش‌ انگشتان‌ يك‌ دست‌ نمي‌رسد. درساخته‌هاي‌ هنري‌، حقيقت‌ و زيبايي‌ از جوشش‌ افتاده‌اند، سنگ‌ شده‌اند.
صدبار در شعرهاي‌ خود واژه‌ «گل‌» را به‌ كار برده‌ايم‌، اما زيبايي‌ ديناميك‌ گل‌ را هيچگاه‌با خود به‌ فضاي‌ شعر نياورده‌ايم‌. من‌ هر وقت‌ طراوت‌ پوست‌ درخت‌ چنار را زير دستم‌احساس‌ مي‌كنم‌ همان‌ اندازه‌ سربلندم‌ كه‌ ملت‌ها به‌ داشتن‌ شاهكارهاي‌ هنري‌. دستي‌ كه‌مي‌رود تا ميوه‌اي‌ را از شاخه‌ بچيند، زيبايي‌ و حقيقي‌ چنان‌ نيرومند و رها مي‌آفريند كه‌ در هرقالب‌ هنري‌اش‌ بريزي‌، قالب‌ را در هم‌ مي‌شكند، هر اندازه‌ رهاتر به‌ تماشا رويم‌ به‌ «ساختن‌»مي‌گراييم‌. هنر درنگ‌ ما است‌، نقطه‌اي‌ است‌ كه‌ در آن‌ تاب‌ سرشاري‌ را نياورده‌ايم‌، لبريزشده‌ايم‌. نيمه‌ راه‌ دريافت‌، گريز مي‌زنيم‌، و با آفرينش‌ هنري‌ خستگي‌ در مي‌كنيم‌. مردمان‌ بدين‌گريز زيبا به‌ ديده‌ ستايش‌ مي‌نگرند، زيراكه‌ به‌ چارچوب‌ها خو گرفته‌اند و زيبايي‌ بي‌مرز ازدريافت‌ آنان‌ به‌ دور است‌.
در «ناظم‌ آباد» تنهايي‌ من‌ از چيزهاي‌ هم‌ آهنگ‌ پر بود. چيزي‌ نمي‌خواستم‌، و دست‌ من‌همواره‌ پر مي‌شد. مهرباني‌ هستي‌ از همه‌ جا مي‌تراويد، نوازشي‌ پنهان‌ همه‌ چيز را در بر گرفته‌بود. گاوي‌ كه‌ در يونجه‌زار مي‌چريد، چنان‌ در گردش‌ هستي‌ رها بود كه‌ با رهايي‌ خودبستگي‌هاي‌ خانوادگي‌ مرا سست‌ مي‌كرد. در دامنه‌ها، تا بخواهيد لاله‌ فراوان‌ بود. گياهي‌ ديدم‌كه‌ سراپا آبي‌ بود و چون‌ چندتاي‌ آن‌ را از دور مي‌ديدي‌، مي‌پنداشتي‌ تكه‌اي‌ از صبح‌ را روي‌زمين‌ انداخته‌اند. به‌ هنگام‌ بامداد، گلهاي‌ كاسني‌ چنان‌ جلوه‌ داشتند كه‌ نهاني‌ترين‌ آينه‌هاي‌احساس‌ را پر مي‌كردند. گاه‌ زيبايي‌ چنان‌ به‌ ما نزديك‌ مي‌شود كه‌ از تار و پود هستي‌ نيزمي‌گذرد و در ما سرازير مي‌شود. بايد هميشه‌ چنين‌ باشد. سالها پيش‌ در بيابان‌هاي‌ شهرخودمان‌ زير درختي‌ ايستاده‌ بودم‌، ناگهان‌ خدا چنان‌ نزديك‌ آمد كه‌ من‌ قدري‌ عقب‌ رفتم‌.مردمان‌ پيوسته‌ چنين‌اند تماشاي‌ بي‌واسطه‌ و رو در رو را تاب‌ نمي‌آورند، تنها به‌ نيمرخ‌ اشياءچشم‌ دارند.
ديشب‌ در حياط‌ خانه‌ نشسته‌ بودم‌ و KRISHNAMLIRTIE را مي‌خواندم‌. او ازديدن‌ يكراست‌ و روياروي‌ سخن‌ مي‌راند، از همان‌ چيزي‌ كه‌ سالهاست‌ ميان‌ دريافت‌هاي‌ زنده‌من‌ نشسته‌ پيش‌ از آنكه‌ اين‌ كتاب‌ به‌ دست‌ من‌ افتد، نامي‌ از او نشنيده‌ بودم‌، اما در اين‌ كتاب‌بسياري‌ از گفته‌هاي‌ مرا باز گفته‌ است‌. روشن‌ بيني‌ او پرده‌ها را با اطميناني‌ زيبا كنار مي‌زند.
چندي‌ پيش‌ كتابي‌ خواندم‌ به‌ نام‌ "L'EVOLUTION FUTURE DEI'HUMANITE" اين‌ كتاب‌، آميزه‌اي‌ است‌ از سه‌ تا از كتاب‌هاي‌ AUFOBINDO. كتاب‌«مذاهب‌ هند» را هنوز دست‌ نگرفته‌ام‌. اين‌ روزها كمتر مي‌خوانم‌. با كتاب‌ خواندن‌ چندان‌همراه‌ نيستم‌. هنگامي‌ كتاب‌ مي‌خوانيم‌ كه‌ در حاشيه‌ روح‌ خودمان‌ هستيم‌. برخورد ما با كتاب‌زماني‌ دست‌ مي‌دهد كه‌ شور نگاه‌ كردن‌ را از دست‌ داده‌ايم‌. هرگز در چهرة‌ مردي‌ كه‌ سر دركتاب‌ دارد طراوت‌ نديدم‌. ساخته‌هاي‌ ذوق‌ و انديشه‌ بشر، همه‌ در كرانه زندگي‌ هياهو به‌ راه‌انداخته‌اند، وگرنه‌ ميان‌ جريان‌، ما با جريان‌ يكي‌ شده‌ايم‌ و صدايي‌ نيست‌.
ديري‌ است‌ بيشتر وقت‌ خود را در خانه‌ مي‌گذرانم‌. از برخوردهاي‌ با اين‌ و آن‌ كاسته‌ام‌.اگر ياران‌ مثل‌ درخت‌ بيد خانه‌ ما كم‌ حرف‌ بودند، هر روز به‌ ديدنشان‌ مي‌رفتم‌. گاه‌ يك‌ قطره‌آب‌ كه‌ روي‌ دست‌ ما مي‌افتد از همه‌ ديدارها زنده‌تر است‌. براي‌ طراحي‌ چند روزي‌ را به‌كوهستان‌ خواهم‌ رفت‌. و پس‌ از بازگشت‌، ميان‌ رنگهاي‌ خودم‌ خواهم‌ نشست‌.

... همه‌ چشم‌ براهتان‌ هستيم‌، برگرديد، در غرب‌ خوبي‌ نيست‌.

سهراب‌



* عکس های فوق از سايت www.sohrabsepehri.com اخذ شده است.