( اين متن رو من در وبلاگ شخصي ام بنام كل گپ نوشته بودم، فكر كردم بد نيست كه در ميهن نيز اونو بذارم.)

وقتي به همه اين سروصداهائي كه براي اتحاد و همراهي و اينها نگاه ميكنم، تنها يك نكته به ذهنم ميرسه كه: با هم بودن، نيازمند عشق است و نه قرارداد.

به اين موضوع نيز درست بهمان گونه اي برخورد مي كنند كه در مورد ساير اشكال مناسبات اجتماعي. و در همه آنها فرد بگونه اي همچون ناقص، بي كس، ناامن، بيمار و غيره قلمداد ميشود.

در بسياري از جوامع بشري كه قواعد آنرا با همه كژي هايش پيش ميبرند، خانواده را يكي از مهمترين اركان زندگي جمعي بشمار آورده و آنگاه براي ساختن آن به هرترفندي دست ميزنند. چگونگي برخورد با امر ساختن خانواده، خود نمودي شده در تفاوت فرهنگ ها و تمدن و مدنيت و مدرنيته و خلاصه هزار و يك رقم از اين القاب القاب ها...
در بسياري از مباحثاتي كه حول امر وحدت و همراهي انساني پيش ميرود، يك اصل را بدون هيچگونه توجه اي مبنا قرار ميدهند: اينكه اتحاد اصل است. اما وقتي جزئيات بيشتري را مطرح مي كنند، متوجه ميشويم كه منظورشان اتحاد عده معيني با هم هست و نه اتحاد انساني در مفهومي عام. و وقتي بازهم در جزئياتش وارد مي شويم، مي بينيم كه اشكال نزديكي انسانها به هم را هرچه بيشتر محدود كرده اند به نوع ايسمي كه انسانها به خود نسبت مي دهند. و بدينسان آنچه كه آخرالامر بجاي مي ماند، مانند گلوله هاي نفوذ ناپذيري اند كه در عين حلقه زدن در فرديت، در حزبيت و در گرايشات جبهه اي و امثال اينها، تلاش دارند اين گلوله هاي منفرد را در كنار يكديگر قرار داده و آنرا بمثابه ي گلوله اي بزرگ بنمايانند.

اگر بخواهيم يكبار بطور عميق به قضيه نگاه كنيم، اولين چيزي كه ذهنمان را بخود جلب خواهد كرد، اين است كه: آيا ما براي همراهي با فردي ديگر، از يكپارچه گي روح و روان و انديشه برخوردار هستيم يا نه؟ اگر قرار بر اين باشد كه من با كسي ديگر وحدت كنم، شرط مهم اين است كه مجموعه من بمثابه يك انسان در وحدت با او قرار گيرد. آيا ما از چنين يكدستي برخوردار هستيم؟ آيا فرديت در ما نمود يگانگي روح و روانمان هست؟
صحنه اي را در نظر بگيرييد كه قرار هست دختر و پسري با هم ازدواج كنند. ويا زندگي مشتركي را با هم بسازند. آيا لازم نيست كه هردوي آنها با تمام روح و روانشان و تمامي عشق و اشتياق قلبي شان، خواهان اين وصلت باشند؟ اگر قرار بر اين باشد كه صرفاً براي توليد مثل و يا صرفاً بخاطر تامين اقتصادي از سوئي و تامين جنسي از سوي ديگر، آيا تمامي مفهوم با هم بودن، دچار تزلزل نخواهد شد؟

در پهنه گيتي و در روندي كه هستي انسان نيز بخشي از آن است، انسان در شكل بروز خود تنها در نگاه انساني است كه تنها جلوه مي كند. اگر چه اين تنهائي در شكل مادي حيات او، بهيچ وجه مساوي با انزوا نيست. اگر هستي يكي است و همه در آن جاي دارند، ما هيچ چيز جدا از هم حتي در شكل مادي آن نداريم. شايد ما، ماه را يكي مي بينيم و تنها در آسمان، اما ماه نيز در پيوند با همه ذراتي شكل گرفته و در جاي خود ايستاده است كه كليت حيات فضا را تشكيل ميدهد.

با هم بودن انسانها، متاثر از ضرورياتي شده كه زندگي جمعي بسيار غلط شكل گرفته انساني آنرا رقم زده. در همين راستا، ميبايد قبل از هرچيز به زندگي انسان نظر افكند و آنگاه بودن انسانها در همراهي با يكديگر را درك كرد. نميتوان صرفاً در برخورد با چيزي بنام جامعه، ابتدا به ساكن آن را بمثابه قانوني انكار ناپذير پذيرفت و بعداز آن در فكر اصلاح آن برآمد. نگاه عميق به ريشه هاي شكل گيري جامعه، ما را با اين نكته روبرو ميسازد كه بحران اصلي در انديشه و در درون انسان بوده كه زمينه ساز تجمع غيرشكيلي شده كه بعدها در تداوم خود، جامعه كنوني را همچون ارثيه اي شوم در برابرمان قرار داده است.
با اين همه مي توان حالاتي را در حيات انساني شاهد بود كه نمودي بغايت متفاوت و از ساختاري بنياداً غير از روال عادي خوراك مي گيرد. كماكان ميتوان احساسات عاشقانه، نگاههاي مهربان بي هيچگونه چشمداشت، مهر و محبت انسانها نه تنها در قبال هم، بلكه نسبت به همه اشكال ديگر هستي را شاهد بود. در چنين حالاتي، با هم بودن بهيچ وجه تابعي از نيازمندي خاص نيست، حتي اگر نياز خاصي را نيز در پي بروز خود برطرف كند. اگر بودن انسانها با هم، نه براي برطرف كردن نيازي خاص باشد، ميتوان از همراهي واقعي انسانها سخن بميان آورد، بي هيچ چشم داشتي و بدون هيچگونه مرزي و محدوديتي.

اما همه آناني كه منشور براي اتحاد مي نويسند و يا اساسنامه براي احزاب، تنها يك انديشه در سردارند، از همراهي انسانها با هم براي هدف معيني استفاده كنند. يكي ميخواهد قدرتي را كنار بزند - چرا كه مثلاً معتقد است، قدرت بايد باشد و اما در دستاني ديگر- ديگري ميخواهد شيوه معيني از زندگي را در همان جامعه اعوجاج پايه ريزي كند و ... آخرالامر، فرديت هاي متناقض انساني، بحران هاي شكل گرفته در روح و روان هر كدام، زمينه ساز معضلات و مشكلات بسياري شده كه منتجه اش را در بسياري حوادث موجود در مناسبات كنوني جهان مي بينيم.

باز هم همان جمله بالا را تاكيد مي كنم كه : با هم بودن، نيازمند عشق است و نه قرارداد. و اضافه مي كنم كه مكانيسم شكل گيري عشق، هيچ ربطي به درك نيازمندي انساني و احساس ناامني وي ندارد. ترس از مرگ، ترس از انزوا، ترس از ناامني مادي و جنسي و امثالهم، اساساً ربطي به بروز عشق در جان انسان ندارد. نمي توان نسبت به فردي ديگر تنفر ورزيد و اما با وي براي فلان و بهمان كار سخن از اتحاد زد. انسانهائي كه تنها در مفهومي همچون قرارداد در كنار هم قرار ميگيرند، بايد بدانند كه چنين بودني، در بطن خود نمود بحران و فريب بوده و اساساً با همبستگي واقعي انساني مغايرت دارد. و بدينسان هيچگاه ره بسويي نخواهد برد كه احياناً به همبستگي انسانها منجر گردد. شايد هنوز زمان زيادي نگذشته كه اين گفته مطرح شده است كه: براي رسيدن به هدف هاي شريف، تنها مجاز به استفاده از وسائل شريف ميباشيم.
[+/-] show/hide this post

۲۸.۲.۸۲


( اين متن رو من در وبلاگ شخصي ام بنام كل گپ نوشته بودم، فكر كردم بد نيست كه در ميهن نيز اونو بذارم.)

وقتي به همه اين سروصداهائي كه براي اتحاد و همراهي و اينها نگاه ميكنم، تنها يك نكته به ذهنم ميرسه كه: با هم بودن، نيازمند عشق است و نه قرارداد.

به اين موضوع نيز درست بهمان گونه اي برخورد مي كنند كه در مورد ساير اشكال مناسبات اجتماعي. و در همه آنها فرد بگونه اي همچون ناقص، بي كس، ناامن، بيمار و غيره قلمداد ميشود.

در بسياري از جوامع بشري كه قواعد آنرا با همه كژي هايش پيش ميبرند، خانواده را يكي از مهمترين اركان زندگي جمعي بشمار آورده و آنگاه براي ساختن آن به هرترفندي دست ميزنند. چگونگي برخورد با امر ساختن خانواده، خود نمودي شده در تفاوت فرهنگ ها و تمدن و مدنيت و مدرنيته و خلاصه هزار و يك رقم از اين القاب القاب ها...
در بسياري از مباحثاتي كه حول امر وحدت و همراهي انساني پيش ميرود، يك اصل را بدون هيچگونه توجه اي مبنا قرار ميدهند: اينكه اتحاد اصل است. اما وقتي جزئيات بيشتري را مطرح مي كنند، متوجه ميشويم كه منظورشان اتحاد عده معيني با هم هست و نه اتحاد انساني در مفهومي عام. و وقتي بازهم در جزئياتش وارد مي شويم، مي بينيم كه اشكال نزديكي انسانها به هم را هرچه بيشتر محدود كرده اند به نوع ايسمي كه انسانها به خود نسبت مي دهند. و بدينسان آنچه كه آخرالامر بجاي مي ماند، مانند گلوله هاي نفوذ ناپذيري اند كه در عين حلقه زدن در فرديت، در حزبيت و در گرايشات جبهه اي و امثال اينها، تلاش دارند اين گلوله هاي منفرد را در كنار يكديگر قرار داده و آنرا بمثابه ي گلوله اي بزرگ بنمايانند.

اگر بخواهيم يكبار بطور عميق به قضيه نگاه كنيم، اولين چيزي كه ذهنمان را بخود جلب خواهد كرد، اين است كه: آيا ما براي همراهي با فردي ديگر، از يكپارچه گي روح و روان و انديشه برخوردار هستيم يا نه؟ اگر قرار بر اين باشد كه من با كسي ديگر وحدت كنم، شرط مهم اين است كه مجموعه من بمثابه يك انسان در وحدت با او قرار گيرد. آيا ما از چنين يكدستي برخوردار هستيم؟ آيا فرديت در ما نمود يگانگي روح و روانمان هست؟
صحنه اي را در نظر بگيرييد كه قرار هست دختر و پسري با هم ازدواج كنند. ويا زندگي مشتركي را با هم بسازند. آيا لازم نيست كه هردوي آنها با تمام روح و روانشان و تمامي عشق و اشتياق قلبي شان، خواهان اين وصلت باشند؟ اگر قرار بر اين باشد كه صرفاً براي توليد مثل و يا صرفاً بخاطر تامين اقتصادي از سوئي و تامين جنسي از سوي ديگر، آيا تمامي مفهوم با هم بودن، دچار تزلزل نخواهد شد؟

در پهنه گيتي و در روندي كه هستي انسان نيز بخشي از آن است، انسان در شكل بروز خود تنها در نگاه انساني است كه تنها جلوه مي كند. اگر چه اين تنهائي در شكل مادي حيات او، بهيچ وجه مساوي با انزوا نيست. اگر هستي يكي است و همه در آن جاي دارند، ما هيچ چيز جدا از هم حتي در شكل مادي آن نداريم. شايد ما، ماه را يكي مي بينيم و تنها در آسمان، اما ماه نيز در پيوند با همه ذراتي شكل گرفته و در جاي خود ايستاده است كه كليت حيات فضا را تشكيل ميدهد.

با هم بودن انسانها، متاثر از ضرورياتي شده كه زندگي جمعي بسيار غلط شكل گرفته انساني آنرا رقم زده. در همين راستا، ميبايد قبل از هرچيز به زندگي انسان نظر افكند و آنگاه بودن انسانها در همراهي با يكديگر را درك كرد. نميتوان صرفاً در برخورد با چيزي بنام جامعه، ابتدا به ساكن آن را بمثابه قانوني انكار ناپذير پذيرفت و بعداز آن در فكر اصلاح آن برآمد. نگاه عميق به ريشه هاي شكل گيري جامعه، ما را با اين نكته روبرو ميسازد كه بحران اصلي در انديشه و در درون انسان بوده كه زمينه ساز تجمع غيرشكيلي شده كه بعدها در تداوم خود، جامعه كنوني را همچون ارثيه اي شوم در برابرمان قرار داده است.
با اين همه مي توان حالاتي را در حيات انساني شاهد بود كه نمودي بغايت متفاوت و از ساختاري بنياداً غير از روال عادي خوراك مي گيرد. كماكان ميتوان احساسات عاشقانه، نگاههاي مهربان بي هيچگونه چشمداشت، مهر و محبت انسانها نه تنها در قبال هم، بلكه نسبت به همه اشكال ديگر هستي را شاهد بود. در چنين حالاتي، با هم بودن بهيچ وجه تابعي از نيازمندي خاص نيست، حتي اگر نياز خاصي را نيز در پي بروز خود برطرف كند. اگر بودن انسانها با هم، نه براي برطرف كردن نيازي خاص باشد، ميتوان از همراهي واقعي انسانها سخن بميان آورد، بي هيچ چشم داشتي و بدون هيچگونه مرزي و محدوديتي.

اما همه آناني كه منشور براي اتحاد مي نويسند و يا اساسنامه براي احزاب، تنها يك انديشه در سردارند، از همراهي انسانها با هم براي هدف معيني استفاده كنند. يكي ميخواهد قدرتي را كنار بزند - چرا كه مثلاً معتقد است، قدرت بايد باشد و اما در دستاني ديگر- ديگري ميخواهد شيوه معيني از زندگي را در همان جامعه اعوجاج پايه ريزي كند و ... آخرالامر، فرديت هاي متناقض انساني، بحران هاي شكل گرفته در روح و روان هر كدام، زمينه ساز معضلات و مشكلات بسياري شده كه منتجه اش را در بسياري حوادث موجود در مناسبات كنوني جهان مي بينيم.

باز هم همان جمله بالا را تاكيد مي كنم كه : با هم بودن، نيازمند عشق است و نه قرارداد. و اضافه مي كنم كه مكانيسم شكل گيري عشق، هيچ ربطي به درك نيازمندي انساني و احساس ناامني وي ندارد. ترس از مرگ، ترس از انزوا، ترس از ناامني مادي و جنسي و امثالهم، اساساً ربطي به بروز عشق در جان انسان ندارد. نمي توان نسبت به فردي ديگر تنفر ورزيد و اما با وي براي فلان و بهمان كار سخن از اتحاد زد. انسانهائي كه تنها در مفهومي همچون قرارداد در كنار هم قرار ميگيرند، بايد بدانند كه چنين بودني، در بطن خود نمود بحران و فريب بوده و اساساً با همبستگي واقعي انساني مغايرت دارد. و بدينسان هيچگاه ره بسويي نخواهد برد كه احياناً به همبستگي انسانها منجر گردد. شايد هنوز زمان زيادي نگذشته كه اين گفته مطرح شده است كه: براي رسيدن به هدف هاي شريف، تنها مجاز به استفاده از وسائل شريف ميباشيم.